روز اولی که وارد حرم شدم همهجا رو همین مدلی میدیدم چون اشکم بند نمیاومد چون تموم نمیشد و تموم ترسایی که تو ذهنم نگه داشته بودم هجوم آورده بودن و نمیتونستم آروم باشم.
ساعتها بود هیچی نخورده بودم و با این حال کلی تو حرم راه رفته بودم و آروم نمیشدم و حالم بد بود.دست آخر تو صحن جامع نشستم.
خانمی که کنارم نشسته بود و حالم رو دید زد رو شونهم و با لهجهی قشنگ یزدیش گفت دخترجون چیزی به اذون نمونده. موقع اذون که شد دو رکعت نماز بخون و منم دع
درباره این سایت